سفرنامه بهشت(یک)

مقدمه:
    حالاکه چند وقتی است بی این که سیب بخورم، از بهشت بیرونم کردند و باز هبوط کردم روی این زمین خاکی دلم بد جوری گرفته. باز هوس بهشت به سرم زده و بوی سیب نخورده اش آن قدر خاطرم را قلقلک می دهد که در به در دنبال راهی ام تا برگردم و بنشینم پای درخت سیبش و بو بکشم...
    خاطرات سفر به بهشت، آن قدر شیرین است که حتی خواندش هم می تواند عطر سیبش را به مشام برساند. وصف بهشت آن قدر شیرین هست که کاستی قلم به چشم نیاید...
    توضیح:
    این خاطرات شروع ندارد. یعنی از نحوه و مقدمات جور شدن سفر حرفی نمی زند. که هر کس راه خود را برای رسیدن به مقصود دارد...
    یک. 17/4/90؛ قم
    10:3بامداد
    شب رفتن کربلا، حس و حال عجیبی دارم.
    نه که حالم خوب نباشد، نه! اما انگار همه چیز سخت به هم ریخته، هیچ چیز سر جایش نیست... فلانی اس ام اس می زند، آن یکی اصلاتحویلت نمی گیرد، یکی این وسط گیر کرده که باشد یا برود و.. بدتر از همه من!
    من که امشب زده ام کارت گرافیک کامپیوتر خانه را آوردم پایین! اینترنت ADSL خریدم! به هیچ کس حتی پیامک خداحافظی نزده ام (تا جایی که یکی زنگ زده که چرا خداحافظی نمی کنی!) و بدتر همه همین احساس گنگی است که باز ته دلم مانده...
    حسی که هم از تنها رفتن و بی دوست صمیمی رفتن نشات می گیرد، هم از بزرگی سفر، هم از ناشناخته بودن مقصد، هم از شرم گناه که هر کاری می کنم باز توی وجودم وول می خورد...
    دوست دارم برگردم به چند سال پیش.
    آن قدر با خدا مهربان شده بودم که خودم ذوق می کردم از زندگی ام. خدا انگار توی تمام شئون زندگی ام وارد شده بود و هر لحظه حسش می کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد